هزارتا آدم هم اطرافت داشته باشی یه لحظههایی هست که تو تنهاییه مطلقی
حالا نه این که من هزارتا آدم اطرافم داشته باشم؛ نه. ولی یه لحظه هایی حتی همون چند نفر هم نیستن...فقط خودم
یه لحظه هایی همه وجود تلاش میشی واسه حفظ آدمای اطرافت و دوست داشتنشون ...واسه خوشحال کردن و لبخند به لبشون آوردن....یهو
اصن یه جمله بود..میگفت تا میایم به خودمون بقبولونیم که فلانی آدم خوبیه ، رفیق خوبیه....دقیقا ، دقیقا همونجاست که میاد گند میزنه به همه تصوراتت...
شاید باید یه جاهایی ببخیال شد و به قول حبیب رضایی زد رو خط «به درک»گفتن.
اصن به نظر من ما آدما همون قد که تلاش کردن رو یادمیگیرم؛ باید بیخیال شدن رو هم یادبگیریم....باید یاد بگیریم به جای تلاش ، و ادامه دادن به راهی تهش بن بسته، دست از تلاش کشیدن رو
لعنتی این مدت چقدر داشتم تلاش میکردم....چقدر داشتم همه ذهنیت هایی که
علی بهم داد بود رو پاک میکردم و از بین میبردم....که چی...که آقا این آدم قصد بدی نداره...خوبی ببینه خوبی میکنه....یا فلانی رفیق خوبیه...من کم گذاشته بودم که اونم کم بود....من برمیگردم اونم برمیگرده
چه فایده تهش بازم میرسم به حرفهای اون و انگار من بودم که داشتم خودمو گول میزدم .تحمل این همه آب زیرکاه و دورو بودن این، و اون همه بچه بود اون یکی برام سخته و همش از صبح دارم به همه ی رفتارهای این مدت فکر میکنم و به هیچ نتیجه ای نمیرسم چرا دارم چوب کینه ای رو میخورم که خودم هم هیچ نقشی جز یه قربانی دیگه بودن توش نداشتم.
فقط خدا میدونه که این تند تند نوشتن الانم اونم وقتی باید واسه امتحان صبح فردا بخونم به خاطر چیه...این تندتند و بدون فکر ، تایپ کردن و خالی کردن خودم به خاطر چیه
کسی که اینجا نیست...بزار بگم....همش واسه اینه بغضم نترکه....آروم بشم.
یا بهتر بگم؛ آروم آروم، آروم بشم.