روزنوشت های کفشدوزک

مینویسم تا یادم بمونه همه این روزا رو

روزنوشت های کفشدوزک

مینویسم تا یادم بمونه همه این روزا رو

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مریضم

این مریضی که:

"آدم میره یه آهنگ غمگین گوش میده و باهاش میره تو فکر وگاهن حتی به از دست دادن طرف مقابلش هم فک میکنه و در آخر به خودش فهش میده"

             چیه؟!؟!؟

______________________________


این قسمت شب های بعد از تو از رضا بهرام

  • ۰
  • ۰

دلم کشیده بگم :)

وقتی غروبا از شلوغی روز و همه کارا بغلش میشه پناهم و میره همه خستگیا
وقتی تا یه دقیقه مونده به ساعت ۹ لعنتی از ماشین پیاده نمیشم و دلم تا آخرین لحظه کنارش بودن و میخواد
وقتی کنارش حالم بهترینه و تو چشماش همونی رو میبینم که همیشه خواستم
گمونم اسمش خوشبخیته :)
شاید خوشبخیت خود منم وقتی تو فاصله ی سفارش تا آوردن غذا با اون لحن جدیش برام اتفاقات بورس و سکه و ارز و خلاصه همه اینا میگه و از خوشحالیش بابت تحلیل درست روزش...وقتی هر لحظه موفقیتشو میبینم و عزم جدیشو واسه کار و درس و تلاشش واسه این که منم عقب نمونم از این راه
کی جز من انقد خرکِیف میشه از وقتایی که میشینیم و از این که چطور از روزمون استفاده کردیم و چقد مفید بوده میگیم.
______________

اصن امروز دلم کشیده بگم از حال خوبم کنارت؛ از همه وقتایی که تو بدترین شرایطم دستمو گرفتی و حتی تو اوج خستگیت نزاشتی کم بیارم و سقوط کنم تو تاریکی و تنهایی..
آقا اصلا اومدم بنویسم...تا برای همیشه یادم بمونه دوشنبه شبی رو که تا چهار صبح بیدار موندی و برام حرف زدی تا آروم بشم... تا هستم یادم هست که چطور بداخلاقیام و تحمل کردی و صبح وقتی زنگ زدی اولین چیزی که پرسیدی این بود که : دیشب خوابیدی؟ خوب خوابیدی؟
ممنونم و شرمندت بابت همه لحظه هایی که اول منو دیدی ، بعد خودت رو
به جبرانش همه وجود تلاش میشم برای این که هر لحظه پُرتر بشی از حس خوشبختی ❤
  • ۰
  • ۰

کتابخونه

صبح بعد از کلاسم رفتم کتابخونه کنار خوابگاه عضو شدم ...جای خوبیه برای این که تمرکز کنم و با تو خیال اروم به کارام برسم.
نیم ساعت از بسته شدن کتابخونه تو صبح مونده بود...
یه چرخی بین کتابا زدم و کلی خاطره برام زنده شد از وقتایی که خیلیاشو میخودندم
وسطاش بود که یه لحظه رفتم تو فکر ..... فکر این که چرا صدام موقع جواب دادن به مرد کتابدار میلرزید...چرا هیچ تمرکزی واسه جواب دادن به سوالاش نداشتم
یاد حرف دکتر افتادم که میگفت با اضطراب حرفم میزنی ... تو صدات استرس موج میزنه و من میخواستم قانعش کنم که اینطور نیست و همش به خاطر گرفتگی بینیم از سرماخوردگیه!!!!!!!!!!
راستی راستی من تغییر کردم؟!
بیست دقیقه ای میشه که اومدم کتابخونه و حس میکنم باید شروع کنم...
شاید باید به چیزی فکر نکنم
  • ۰
  • ۰

آشوب



پنج روز از ۹۸ گذشته حس میکنم تبریک نداره وقتی نه برنامه ای دارم و نه تا الات کار مفیدی انجام دادم

دلم برای انگشترم تنگ شده و حیف که نمیشه اینجا بندازم دستم
دلم واسه دانشگاه تنگ شده ... واسه شلوغیش... والبته داشتن برنامه ش...
حالم از ابن فکرا هم بد میشه...... چند نفر مثل من هستند که دانشگاهشون از شهرشون انقد دور باشه و همونقد که اونجا دلشون واسه خونه تنگ میشه ؛ تو خونه دلتنگ دانشگاه بشن.
اصن این که حس تعلق و عدم تعلقت هردو هم زمان به دو جا باشه خوبه یا بد....

کلافگیم از خونه به خاطر نداشتن برنامه س... خونه پر از اتفاقای از برنامه ریزی نشده ست و تو نمیتونی واسه روزا و لحظه هات برنامه درستی داشته باشی
دلم ار الات تنگ میشه براشون ولی نیاز دارم به تموم شدن این ده روز و گذشتن از این راه یه روزه واسه رسیدن به جایی که شروع بشه کارام و دوباره از سر بگیرم مسیر رو

اما واقعا مسیر کجاست....راه و جایی که باید باشم و جایی که هستم....فاصله ش چقده...نکنه بیشتر از این دو هزار کیلومتر جاده باشه
ادم باید از کجا ببینه درست و غلط جاده رو
چرا به نقطه نمیرسه ابن نوشته
  • ۰
  • ۰

اسباب اثاثیه 1

بهش میگم اصن وجود چیزی به اسم تلوزیون تو خونه ضروری نیست که هیچ مضر هم هست...
موافقه... همین که موافقه خوبه :) قرار گذاشتیم تو خونه تلوزیون نداشته باشیم.... والبته ماشین ظرفشویی:)))))
اونم به اندازه تلوزیون بی مصرفه