ده سال از اولین روزی که فضایی به اسم خوابگاه رو تجربه کردم گذشته و من هنوز بعد ده سال به این چهار دیواری خسته کننده و پر از محدودیت با آدمای جورواجورش عادت نکردم.
بهم میگه، خب تو که با این اوصاف باید خیلی گرگ تر از همشون باشی....خیلی زرنگ تر باشی....تو باید راحت تر کنار بیای با شرایط و سختیاش...میخندم تو روش و هیچ جوابی ندارم.
واقعیت اینه به بعضی چیزا هیچ وقت نمیشه عادت کرد.
نمیدونم....شایدم واسه من اینطور بوده. بهش میگم ، شده تو یه لحظه سقف آروزهات بشه دیدن آسمون....نفس کشیدن تو یه سطح بدون دیوار و هوای آزاد....یه شبایی اینا میشه درد
میگه قوربونت برم...تموم میشه خب میخندم ....میدونم فعلا قرار نیست چیزی عوض بشه.
ولی چشماش منتظره.... منتظر آروم شدنم. دلم گرم میشه....آروم میشم کنارش... نمیدونم از سر اینه که میدونم منتظره، یا واقعا تأثیرشه...
فقط میدونم حالم خوبتر میشه خیلی خوبتر
**راستی؛ شایدم هردوش یه معنی رو میده...یکی بیاد که باهاش حالت خوب باشه...حالا به هر شکلی