روزنوشت های کفشدوزک

مینویسم تا یادم بمونه همه این روزا رو

روزنوشت های کفشدوزک

مینویسم تا یادم بمونه همه این روزا رو

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمیدونم

ساعت نه صبح با خوابالودگی بیدار شده.... منم بی حال جوابشو دادم

میگه چیه؟ میگم بی انگیزه شدی....

خودش هم قبول داره میدونه هر روز که بیدار میشیم چقد کار داریم ... از اونطرف هم میبینه چقد بی حاله....

میگم داریم غلط میریم ... تو همبن لحظه اول که متوجه شدیم باید جلوشو بگیریم..قبول میکنه....سکوت میکنه

هیچی نمیگم

میگه بزار فک کنم ذهنم جمع بشه.....پیام میدم

خدافظی

  • ۰
  • ۰

changing

امروز به یه جمله ای از ژان لکان برخوردم که خیلی برام جالب شد

                 من تنها از یک سمت میبینم اما از تمام جهات دیده میشوم

خیلی جالب بود داشتم فک میکردم  چقدر درسته و گاهی چقدر حواسمون باشه به همه ی وجه هامون....نه برای این که بقیه چه فکری راجع بهمون میکنن...که برای رشد و یادگیری و تغییر..... گاهی باید خودمونو از بیرون نگاه کنیم تا بهتر بتونیم نقاط ضعف و قوتمون رو بشناسیم و درستش کنیم...


کاش این حرفا فقط حرف نمونه ادامه داشته باشه این روزای خوب

  • ۰
  • ۰

رابطه و دوری

این دو سه روز شاید خیلی بیشتر از متوسط این چند ماه کتاب و این چیزا خوندم....یادگرفتن مطالب جدیدی که حتی قرار گرفتن تو حال و هواش هم حال ادمو کلی خوب میکنه
اخ که چقد سخته همه ی  اینا وقتی انقد از علی دورم....دلم ساعتها نشستن و حرف زدن میخواد کنارش .... همه ی این خوندنا و شنیدنا بدون این که باشه و با هم تحلیلش کنیم بی مزه است و حالا من اینجا دوهزار کیلومتر دور از اون نشستم تایپ میکنم و اون احتمالا رفته مامانشو جایی برسونه و حتی موقعیت حرف زدن هم نداریم :(((((
امروز نوشتم عشق تو هر تایمی یه شکلی خودشو نشون میده و البته که برای هر ادمی فرق میکنه.....شاید امروز این دلتنگیا از همون عشقه
و نوشتم عشق مراقبت میخواد و البته که این مراقبت تو هر زمانی یه شکلیه
و اینا اصن به این معنی نیست  که ماهیت عشق عوض میشه ..... درواقع نمود درونی شاید تغییری نکنه و این نمود بیرونیشه که عوض میشه و گاهی برامون سوتفاهم ایجاد میکنه...
یه روزایی به زندگیشون نگاه میکردم و با خودم فک میکردم شاید اونقدا که باید عشق های شیرینی شکلاتی قاطی زندگیشون نیست...خیلیی سرد و مکانیکی به نظر میرسیدن....هرکی سرگرم کار و فعالیت های روزمره ی خودش بود
تا این که بیشتر دیدمشون...کاراشون..تفریحاتشون ...حرفاشون وخلاصه همش...شناختمشون و دیدم چقدر فکرم اشتباه بوده و چقد این لعنتیا خوبن...چقدر تو این تایم از زندگیشون جای درستی و به شکل درستی قرار گرفتن....
از اون قشنگتر این که با خودم فک کردم منم با توجه به زمان و مکانم جای درستی هستم و تفاوت همیشه به معنی غلط بودن کار نیست...
خلاصه این که خوشحالم گاهی وقت میذارم واسه بهتر دیدن خودم...
راستی این روزا با خودم فک میکنم هرجا باشم حس غربت دارم....همه جا دلتنگی...همه جا فاصله
  • ۰
  • ۰

مرز

دیروز اولین قسمت رادیو مرز رو گوش دادم ...هرقسمش راجع به یه موضوع هستش که بین آدما مرز ایجاد می‌کنه..قسمت اول فوتبال بود ... اولش حس کردم فقط دارم به یه گفتگوی خودمونی -شاید اگه بخوام کمی تندتر هم بگم- غیرحرفه ای گوش میدم.... از موضوع گرفته تا لحن گفتگو... اما هر چی بیشتر گذشت ، دیدم چقدر عالی پیش میره و خوب جهت میگیره...

یه جایی از صحبتا یه آقای اگه اشتباه نکنم حدود بیست و خورده ای ساله برگشت گفت من اصلا فوتبالی نبودم ... اما دوستام فوتبالی بودن...و ناخودآگاه تو یه سری جمع هاشون نبودم یا اگه بودم حرفی برای گفتن نداشتم...مثه وقتایی که فوتبال می‌دیدن یا فیفا بازی می‌کردن یا بحث های فوتبالی... تا این که یه روز فهمیدم اونا یه گروهی دارن که من توش نیستم...انقد ناراحت شدم و بهم برخورد که از همون روز تصمیم گرفتم فوتبالی بشم و الی آخر...

شاید اگه مدت ها پیش اینو می‌شنیدم با خودم میگفتم عجب آدم سست عنصری بوده؛ اما خب الان میتونم درک کنم...گاهی چیزای بی اهمیت میتونن مرزی بین تو و آدمای نزدیکت مثلاً دوستات ایجاد کنن که تحملش گاهی خیلی سخته...

مثلاً منی که همون حدود دو سال پیش از کوییز آف کینگ خسته شدم و پاکش کردم...اما وقتی دیدم بچه ها دارم یه تایمایی رو تو سالن مطالعه میزارن براش...گروه دارن...حرف میزنن و یه تایمایی رو دور هم جمع میشن واسه بازی گروهی، نتونستم بیخیال بشم و سعی کردم با این راه هم خودمو نزدیک کنم...انقدی هم خوب که تونستم تو تو یه هفته تا مرحله بیست برم :دی

اما خب خدارو شکر میکنم که الان کمتر از یه ماه نشده ازش خسته شدم...اما حداقل شجاعتش رو دارم قبول کنم دلیلش چی بوده...

رادیو مرز دوست‌داشتنی💓