روزنوشت های کفشدوزک

مینویسم تا یادم بمونه همه این روزا رو

روزنوشت های کفشدوزک

مینویسم تا یادم بمونه همه این روزا رو

  • ۰
  • ۰

دلتنگی

 دلم میگه بهش تکست بدم . بگم: خدایی تو دلت واسم تنگ نمیشه...دلت واسه صدام تنگ نشده...دلت نمیخواد بشینم کلی حرف بزنم برات تو همش نگا چشام کنی

دختر منطقی اما میگه بزار راحت باشه ... بزار منطقی فک کنه

ولی خدایی یکی بیاد بگه ینی چی میگذره تو دلش این روزا

  • ۰
  • ۰

شاید بد

نشستم تو کتابخونه ی دانشگاه و دارم به این روزا فکر میکنم

کاری ندارم ولی دلم نمیخواد برم خونه مریم

باور این که اشتباه کردی سخت تر از چیزیه که فکرشو میکردم

دلم میخواد برم تو چونان دراز بکشم...اما نمیشه اینجا نمیشه دلم میخواد برم تو محوطه قدم بزنم...اما از شلوغی بدم میاد

شارژم موبایلم داره تموم میشه...

کاش میشد برم یه جا کسی کاری به کارم نداشته باشه

  • ۰
  • ۰

لانگ دیستنس۲

کاف نوشته بود: لانگ دیستنس فقط اونجا که ابی میخونه:

حالا راه تو دورررره، دل من چه صبوررره …

دلم لرزید :(

راستی دل چقد باید صبوری کنه...تا کجا...این تکنولوژی لعنتی کی قراره به «بغل از راه دور» برسه....

کی قراره تموم بشه فاصله ها


  • ۰
  • ۰

رفاقت

ینی این جمله رو باید با طلا نوشت :


"خدایا تو من و از شر دوستام حفظ کن؛ من خودم حواسم به دشمنام هست"


ینی چندبار باید سرت به سنگ بخوره تا بفهمی اعتمادی وجود نداره تو دنیا!رفاقت معنی نمی‌ده

خدایی قصدم غر زدن نیستا....به قول جمله‌ی معروف بینمون (الان خیلی تو حال خوب و بی عصبانیت دارم این حرف رو میزنم) ولی آخه لعنتی چقد بعضیا عجیبن....چه راحت نمکدون میشکونن....

بیخیال اینا...

هوا چه خوبه امشب❤

  • ۰
  • ۰

دانشگاه بی خاصیت

یه کار پاره‌وقت واسه این روزای الکی چیه؟!
همونم نداریم⁦ :(


از کلاس های دانشگاه بدم میاد.
اصلا باید این شکلی بود که هر ترم چند تا واحد برمیداشتیم...بعد رفرنسشونو بهمون میدادن ....خودمون می‌رفتیم میخوندیم...هروقت هم سوال داشتیم می‌رفتیم از استادا می‌پرسیدیم...آخر ترم هم می‌رفتیم امتحان..
آخه هفته‌ای پنج تا تمرین، یه کدنویسی...اونم فقط واسه یه درس....
  • ۰
  • ۰

تست صدا

نشستی از همه ی اون آدمایی که اومدن برای تست گفتی
از صداهای خوبشون
از داوریتون
از شوخی و خنده ها و این که کی ، چی گفته
حتی از تست دادن خودت....
حواست نبود دلم گرفته...از این که میتونستم باشم و نبودم...که یه موقعیت جالب رو از دست دادم...چیزی نگفتی از جای خالیم
حتی بعدا هم نگفتی که تیزر و دیدی یا نه...یا اصلا نظرت چی بود...
من که همیشه به خاطر صدام ناراحت بودم...بدم میومد....همین شما ها گفتین خوبه...
اما حالا....
این روزا و شلوغیه کارت نمی‌دونم قراره به کجا برسه...کاش خیر باشه برامون....کلی موفقیت داشته باشه برامون
همین...
  • ۰
  • ۰

نمی‌دونم

باید واسه امتحان یکشنبه بمونم...مقاله هم باید یکشنبه ارائه بدم....از صبح خیلی  بیدارم و الان چشمام باز نمیمونه از شدت خواب....عاقلانه ترین کار یه چرت نیم ساعته س...اما نمیتونم قبلش اینا رو نگم.

با بی معرفتی هم مسابقه رو رفت و هیچی نگفت...هم دیشب و با دوست جدیدش رفت...امروز هم اومده داره تعریف می‌کنه برام...چیکا کنم...دست بزنم برات...

ینی تو ده دقیقه حرف سه بار این نکته رو گفت که با ماشین اون رفته و با بچه ها نرفته...خب که چی...خوش به حالت....

منم نیومدم...چرا....واسه حصوح امثال تو دور و برم....

هوففففف

خوبه اینجا هست...نیازی به نوشتن لود

  • ۰
  • ۰

مریضم

این مریضی که:

"آدم میره یه آهنگ غمگین گوش میده و باهاش میره تو فکر وگاهن حتی به از دست دادن طرف مقابلش هم فک میکنه و در آخر به خودش فهش میده"

             چیه؟!؟!؟

______________________________


این قسمت شب های بعد از تو از رضا بهرام

  • ۰
  • ۰

دلم کشیده بگم :)

وقتی غروبا از شلوغی روز و همه کارا بغلش میشه پناهم و میره همه خستگیا
وقتی تا یه دقیقه مونده به ساعت ۹ لعنتی از ماشین پیاده نمیشم و دلم تا آخرین لحظه کنارش بودن و میخواد
وقتی کنارش حالم بهترینه و تو چشماش همونی رو میبینم که همیشه خواستم
گمونم اسمش خوشبخیته :)
شاید خوشبخیت خود منم وقتی تو فاصله ی سفارش تا آوردن غذا با اون لحن جدیش برام اتفاقات بورس و سکه و ارز و خلاصه همه اینا میگه و از خوشحالیش بابت تحلیل درست روزش...وقتی هر لحظه موفقیتشو میبینم و عزم جدیشو واسه کار و درس و تلاشش واسه این که منم عقب نمونم از این راه
کی جز من انقد خرکِیف میشه از وقتایی که میشینیم و از این که چطور از روزمون استفاده کردیم و چقد مفید بوده میگیم.
______________

اصن امروز دلم کشیده بگم از حال خوبم کنارت؛ از همه وقتایی که تو بدترین شرایطم دستمو گرفتی و حتی تو اوج خستگیت نزاشتی کم بیارم و سقوط کنم تو تاریکی و تنهایی..
آقا اصلا اومدم بنویسم...تا برای همیشه یادم بمونه دوشنبه شبی رو که تا چهار صبح بیدار موندی و برام حرف زدی تا آروم بشم... تا هستم یادم هست که چطور بداخلاقیام و تحمل کردی و صبح وقتی زنگ زدی اولین چیزی که پرسیدی این بود که : دیشب خوابیدی؟ خوب خوابیدی؟
ممنونم و شرمندت بابت همه لحظه هایی که اول منو دیدی ، بعد خودت رو
به جبرانش همه وجود تلاش میشم برای این که هر لحظه پُرتر بشی از حس خوشبختی ❤
  • ۰
  • ۰

کتابخونه

صبح بعد از کلاسم رفتم کتابخونه کنار خوابگاه عضو شدم ...جای خوبیه برای این که تمرکز کنم و با تو خیال اروم به کارام برسم.
نیم ساعت از بسته شدن کتابخونه تو صبح مونده بود...
یه چرخی بین کتابا زدم و کلی خاطره برام زنده شد از وقتایی که خیلیاشو میخودندم
وسطاش بود که یه لحظه رفتم تو فکر ..... فکر این که چرا صدام موقع جواب دادن به مرد کتابدار میلرزید...چرا هیچ تمرکزی واسه جواب دادن به سوالاش نداشتم
یاد حرف دکتر افتادم که میگفت با اضطراب حرفم میزنی ... تو صدات استرس موج میزنه و من میخواستم قانعش کنم که اینطور نیست و همش به خاطر گرفتگی بینیم از سرماخوردگیه!!!!!!!!!!
راستی راستی من تغییر کردم؟!
بیست دقیقه ای میشه که اومدم کتابخونه و حس میکنم باید شروع کنم...
شاید باید به چیزی فکر نکنم