روزنوشت های کفشدوزک

مینویسم تا یادم بمونه همه این روزا رو

روزنوشت های کفشدوزک

مینویسم تا یادم بمونه همه این روزا رو

  • ۰
  • ۰

آشوب



پنج روز از ۹۸ گذشته حس میکنم تبریک نداره وقتی نه برنامه ای دارم و نه تا الات کار مفیدی انجام دادم

دلم برای انگشترم تنگ شده و حیف که نمیشه اینجا بندازم دستم
دلم واسه دانشگاه تنگ شده ... واسه شلوغیش... والبته داشتن برنامه ش...
حالم از ابن فکرا هم بد میشه...... چند نفر مثل من هستند که دانشگاهشون از شهرشون انقد دور باشه و همونقد که اونجا دلشون واسه خونه تنگ میشه ؛ تو خونه دلتنگ دانشگاه بشن.
اصن این که حس تعلق و عدم تعلقت هردو هم زمان به دو جا باشه خوبه یا بد....

کلافگیم از خونه به خاطر نداشتن برنامه س... خونه پر از اتفاقای از برنامه ریزی نشده ست و تو نمیتونی واسه روزا و لحظه هات برنامه درستی داشته باشی
دلم ار الات تنگ میشه براشون ولی نیاز دارم به تموم شدن این ده روز و گذشتن از این راه یه روزه واسه رسیدن به جایی که شروع بشه کارام و دوباره از سر بگیرم مسیر رو

اما واقعا مسیر کجاست....راه و جایی که باید باشم و جایی که هستم....فاصله ش چقده...نکنه بیشتر از این دو هزار کیلومتر جاده باشه
ادم باید از کجا ببینه درست و غلط جاده رو
چرا به نقطه نمیرسه ابن نوشته
  • ۰
  • ۰

اسباب اثاثیه 1

بهش میگم اصن وجود چیزی به اسم تلوزیون تو خونه ضروری نیست که هیچ مضر هم هست...
موافقه... همین که موافقه خوبه :) قرار گذاشتیم تو خونه تلوزیون نداشته باشیم.... والبته ماشین ظرفشویی:)))))
اونم به اندازه تلوزیون بی مصرفه
  • ۰
  • ۰

توفیق اجباری

بهش میگم انقد پاشدم و جنگیدم و نشده که دیگه چشمام ترسیده....
ترس دارم از تلاش کردن و نتیجه نگرفتن
میگه تلاش کن.....اینبار بهتر...بیشتر.....میگه اینبار فرق داره..خیلی چیزا عوض شده ....تو هم خیلی تغییر کردی.. اونم به نسبت دو سال پیش
راس میگه خب
باید تلاش کنم...به خاطر خودم.. آینده م........ خودش 3>
شاید مقاله ای که این روزا برام شکل یه توفیق اجباری به خودش گرفته بتونه کمک کنه که حداقل ارادمو محک بزنم و خودمو درگیر با یه کاری کنم تا بتونه تمرکزمو برگردونه...
با این حساب حتما باید بابت سخت گیری های بی حد دکتر جان هم ممنون باشم :))))))))
  • ۰
  • ۰

خالی

هزار بار نوشتم و پاک کردم........
به بدترین شکل ممکن ذهنم شلوغ و نا آرومه





کاش کارای امروز و بتونم ادامه بدم
خوب ادامه بدم
  • ۰
  • ۰

نمیدونم

ساعت نه صبح با خوابالودگی بیدار شده.... منم بی حال جوابشو دادم

میگه چیه؟ میگم بی انگیزه شدی....

خودش هم قبول داره میدونه هر روز که بیدار میشیم چقد کار داریم ... از اونطرف هم میبینه چقد بی حاله....

میگم داریم غلط میریم ... تو همبن لحظه اول که متوجه شدیم باید جلوشو بگیریم..قبول میکنه....سکوت میکنه

هیچی نمیگم

میگه بزار فک کنم ذهنم جمع بشه.....پیام میدم

خدافظی

  • ۰
  • ۰

changing

امروز به یه جمله ای از ژان لکان برخوردم که خیلی برام جالب شد

                 من تنها از یک سمت میبینم اما از تمام جهات دیده میشوم

خیلی جالب بود داشتم فک میکردم  چقدر درسته و گاهی چقدر حواسمون باشه به همه ی وجه هامون....نه برای این که بقیه چه فکری راجع بهمون میکنن...که برای رشد و یادگیری و تغییر..... گاهی باید خودمونو از بیرون نگاه کنیم تا بهتر بتونیم نقاط ضعف و قوتمون رو بشناسیم و درستش کنیم...


کاش این حرفا فقط حرف نمونه ادامه داشته باشه این روزای خوب

  • ۰
  • ۰

رابطه و دوری

این دو سه روز شاید خیلی بیشتر از متوسط این چند ماه کتاب و این چیزا خوندم....یادگرفتن مطالب جدیدی که حتی قرار گرفتن تو حال و هواش هم حال ادمو کلی خوب میکنه
اخ که چقد سخته همه ی  اینا وقتی انقد از علی دورم....دلم ساعتها نشستن و حرف زدن میخواد کنارش .... همه ی این خوندنا و شنیدنا بدون این که باشه و با هم تحلیلش کنیم بی مزه است و حالا من اینجا دوهزار کیلومتر دور از اون نشستم تایپ میکنم و اون احتمالا رفته مامانشو جایی برسونه و حتی موقعیت حرف زدن هم نداریم :(((((
امروز نوشتم عشق تو هر تایمی یه شکلی خودشو نشون میده و البته که برای هر ادمی فرق میکنه.....شاید امروز این دلتنگیا از همون عشقه
و نوشتم عشق مراقبت میخواد و البته که این مراقبت تو هر زمانی یه شکلیه
و اینا اصن به این معنی نیست  که ماهیت عشق عوض میشه ..... درواقع نمود درونی شاید تغییری نکنه و این نمود بیرونیشه که عوض میشه و گاهی برامون سوتفاهم ایجاد میکنه...
یه روزایی به زندگیشون نگاه میکردم و با خودم فک میکردم شاید اونقدا که باید عشق های شیرینی شکلاتی قاطی زندگیشون نیست...خیلیی سرد و مکانیکی به نظر میرسیدن....هرکی سرگرم کار و فعالیت های روزمره ی خودش بود
تا این که بیشتر دیدمشون...کاراشون..تفریحاتشون ...حرفاشون وخلاصه همش...شناختمشون و دیدم چقدر فکرم اشتباه بوده و چقد این لعنتیا خوبن...چقدر تو این تایم از زندگیشون جای درستی و به شکل درستی قرار گرفتن....
از اون قشنگتر این که با خودم فک کردم منم با توجه به زمان و مکانم جای درستی هستم و تفاوت همیشه به معنی غلط بودن کار نیست...
خلاصه این که خوشحالم گاهی وقت میذارم واسه بهتر دیدن خودم...
راستی این روزا با خودم فک میکنم هرجا باشم حس غربت دارم....همه جا دلتنگی...همه جا فاصله
  • ۰
  • ۰

مرز

دیروز اولین قسمت رادیو مرز رو گوش دادم ...هرقسمش راجع به یه موضوع هستش که بین آدما مرز ایجاد می‌کنه..قسمت اول فوتبال بود ... اولش حس کردم فقط دارم به یه گفتگوی خودمونی -شاید اگه بخوام کمی تندتر هم بگم- غیرحرفه ای گوش میدم.... از موضوع گرفته تا لحن گفتگو... اما هر چی بیشتر گذشت ، دیدم چقدر عالی پیش میره و خوب جهت میگیره...

یه جایی از صحبتا یه آقای اگه اشتباه نکنم حدود بیست و خورده ای ساله برگشت گفت من اصلا فوتبالی نبودم ... اما دوستام فوتبالی بودن...و ناخودآگاه تو یه سری جمع هاشون نبودم یا اگه بودم حرفی برای گفتن نداشتم...مثه وقتایی که فوتبال می‌دیدن یا فیفا بازی می‌کردن یا بحث های فوتبالی... تا این که یه روز فهمیدم اونا یه گروهی دارن که من توش نیستم...انقد ناراحت شدم و بهم برخورد که از همون روز تصمیم گرفتم فوتبالی بشم و الی آخر...

شاید اگه مدت ها پیش اینو می‌شنیدم با خودم میگفتم عجب آدم سست عنصری بوده؛ اما خب الان میتونم درک کنم...گاهی چیزای بی اهمیت میتونن مرزی بین تو و آدمای نزدیکت مثلاً دوستات ایجاد کنن که تحملش گاهی خیلی سخته...

مثلاً منی که همون حدود دو سال پیش از کوییز آف کینگ خسته شدم و پاکش کردم...اما وقتی دیدم بچه ها دارم یه تایمایی رو تو سالن مطالعه میزارن براش...گروه دارن...حرف میزنن و یه تایمایی رو دور هم جمع میشن واسه بازی گروهی، نتونستم بیخیال بشم و سعی کردم با این راه هم خودمو نزدیک کنم...انقدی هم خوب که تونستم تو تو یه هفته تا مرحله بیست برم :دی

اما خب خدارو شکر میکنم که الان کمتر از یه ماه نشده ازش خسته شدم...اما حداقل شجاعتش رو دارم قبول کنم دلیلش چی بوده...

رادیو مرز دوست‌داشتنی💓

  • ۰
  • ۰

هزارتا آدم هم اطرافت داشته باشی یه لحظه‌هایی هست که تو تنهاییه مطلقی

حالا نه این که من هزارتا آدم اطرافم داشته باشم؛ نه. ولی یه لحظه هایی حتی همون چند نفر هم نیستن...فقط خودم

یه لحظه هایی همه وجود تلاش میشی واسه حفظ آدمای اطرافت و دوست داشتنشون ...واسه خوشحال کردن و لبخند به لبشون آوردن....یهو

اصن یه جمله بود..می‌گفت تا میایم به خودمون بقبولونیم که فلانی آدم خوبیه ، رفیق خوبیه....دقیقا ، دقیقا همونجاست که میاد گند می‌زنه به همه تصوراتت...

شاید باید یه جاهایی ببخیال شد و به قول حبیب رضایی زد رو خط «به درک»گفتن.

اصن به نظر من ما آدما همون قد که  تلاش کردن رو یادمیگیرم؛ باید بیخیال شدن رو هم یادبگیریم....باید یاد بگیریم به جای تلاش ، و ادامه دادن به راهی تهش بن بسته، دست از تلاش کشیدن رو

لعنتی این مدت چقدر داشتم تلاش می‌کردم....چقدر داشتم همه ذهنیت هایی که

علی بهم داد بود رو پاک میکردم و از بین می‌بردم....که چی...که آقا این آدم قصد بدی نداره...خوبی ببینه خوبی می‌کنه....یا فلانی رفیق خوبیه...من کم گذاشته بودم که اونم کم بود....من برمی‌گردم اونم برمیگرده

چه فایده تهش بازم میرسم به حرفهای اون و انگار من بودم که داشتم خودمو گول میزدم .تحمل این همه آب زیرکاه و دورو بودن این، و اون همه بچه بود اون یکی برام سخته و همش از صبح دارم به همه ی رفتارهای این مدت فکر میکنم و به هیچ نتیجه ای نمی‌رسم چرا دارم چوب کینه ای رو میخورم که خودم هم هیچ نقشی جز یه قربانی دیگه بودن توش نداشتم.

فقط خدا می‌دونه که این تند تند نوشتن الانم اونم وقتی باید واسه امتحان صبح فردا بخونم به خاطر چیه...این تندتند و بدون فکر ، تایپ کردن و خالی کردن خودم به خاطر چیه

کسی که اینجا نیست...بزار بگم....همش واسه اینه بغضم نترکه....آروم بشم.

یا بهتر بگم؛ آروم آروم، آروم بشم.

  • ۰
  • ۰

ترس

"هیچ وقت نمیتونم بفهمم تو فکرت چی میگذره"

فک کنم عجیب‌ترین جمله‌ای باشه که شنیدم.

هربار هم که با تکرار کردنش تأکید میکنه روش بیشتر تعجب میکنم...اصلا نمیتونم بفهمم چطور ممکنه فکر منو نشه خوند و مثلاً خیلی عجیب یا ترسناک فک کنم.

اونم کی؟ من؟!!

من که گاهی در حدی ساده میشه رفتارم؛ و فکر و رفتارم یکی میشه که حس میکنم اگه زبون برنامه نویسی بودم حتماً python میشدم :دی ساده و بی حرف اضافه :))) (الان اگه اینو میخوند حتما اخماش می‌رفت تو هم و با ناراحتی می‌گفت: بالاخره تو کی میخوای یاد گرفتن اینو تمومش کنی)

آخه چی تو من می‌تونه سخت باشه فهمیدنش....کجام غیر قابل فهمه...اونم برای آدمی مثل اون که انقد باهوش و تیزه...

چی داره اذیتش می‌کنه که امروز، وسط خوندن درس به این مهمی و امتحان به این سختی که حتی باعث شد بیخیال قدم زدن غروب جمعه بشه...بازم باید یهو یادش بیوفته ، بهش فکر کنه تا حدی که حتی زنگ بزنه و برای بار چندم تکرارش کنه...

"هیچ وقت نمیتونم بفهمم تو فکرت چی میگذره" . "این میترسوندم".

واقعیت اینه که این، بیشتر، داره منو میترسونه.... این جمله؛ که عجیییب ، غریبه ست تو رابطه ی ما..

کاش زودتر حل بشه این معما برام(ون).